امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

شیطون کوچولو

آزمایشگاه

سلام نفسم دیروز برای آزمایش آلرژی با هم به آزمایشگاه رفتیم قربونت برم که دلم تکه تکه شد وقتی ازت خون می گرفتن وتو گریه می کردی بعد از انجام آزمایش یه یادگاری هم گرفتی .وقتی اومدیم بیرون مدام میپرسیدی آخه چرا آقا دستم و اینجوری کرد آخه چراا؟     ...
30 آذر 1395

تولد سه سالگی

با فوت شدن شمع سومین سال تولدت : گونه ای سرخ وسری خوش ولبی خندان برایت آرزو دارم  صبحی شاد وتنی سالم ، کمی باران برایت آرزو دارم  اگر تنها شدی روزی ، در آن روز جمعی از دوستان برایت آرزو دارم  در این دنیای پر سختی حیاتی راحت وآسان برایت آرزو دارم  اگر غمگین شدی هر وقت در آن هنگام عطای مشتی از ایمان برایت آرزو دارم  همیشه آسمانی  روشن و تابان برایت آرزو دارم  و در پایان ، خدا را من برایت آرزو دارم .       اینم کادوی مامان وبابا -از طرف مامان راحله وبابا سعید قطار- از طرف مامان فاطمه و بابا علی وجه نقد- عمه هم یه عروسک ...
13 آذر 1395

روزشماری تا سومین زاد روزت ...

فروغ نیستم اعتصامی بودن را هم بلد نیستم... پاییز دل انگیز ازراه رسید روزهای پاییزی... لبخند های زیباتر... نگاه های علشقانه تر... گل از گلم میشکفد به فصل تولد تو... این فصل دل انگیز... امیرحسینم پسر پاییزی ام میدانی او پاییز است رو راست وبخشنده! ساده دل ، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را به پای آدم ها بریزد ، روزی ...  جایی...       لحظه ای ...از خوبی هایش یاد میکنند! خبر ندارد آدم ها رو راست بودن وبخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند... این همه باران به آدم ها می بخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنن...
27 آبان 1395

سیب زمینی

سلام مهربونم امیرحسین مامان، دیشب برات سیب زمینی تو ماکروفر گذاشتم تا تنوری بشه آخه خیلی دوست داری با روغن زیتون و سس  بخوری بعد از این که سیب زمینی ها پخت از مایکروفر درشون آوردم تا پوست بکنم  که تو گفتی وااای مامان زلا سیب زمینی میگه خیلی داغ شدم من سوختم داره گریه میکنه  گناه داره گرمش شده قربونت برم ...
6 آبان 1395

فشم

سلام عزیزدلم سه شنبه عید غدیر با بابا سعیدینا رفتیم فشم قربونت برم اینجا داشتنی مثلا کباب باد میزدی   ...
5 مهر 1395

اگه مامان نداسته باسم چی کار کنم ؟

سلام امیرحسینم عزیز دله مامان تو هر روز بزرگتر میشی ومن از رشد وپیشرفتت لذت میبرم .  روزها با تکرار از پی هم میگذرن وپسر کوچولوی شیطون وعاقل ما با حرفا و رفتاراش مارو متعجبب میکنه . دیشب وقتی که رفتی تو تختت بخوابی رو تو کشیدم و بهت شب بخیر گفتم  از اتاق رفتم بیرون دوباره که برگشتم ببوسمت دیدم تو فکری بعد گفتی مامان زرا ، من اگه مامان نداسته باسم چی کار کنم  گفتم عزیزم ما همیشه پیشت می مونم بعد گفتی ، من اگه بابا علی نداسته باسم چی کار کنم  گفتم عزیزم ما همیشه پیشت می مونیم  نمیدونم چراا این فکرو کرده بودی قربونه اون دل مهربونت برم ولی از خدا میخوام تا زمانی که کاملا مستقل نشدی ما رو از تو دور نکنه . ...
24 شهريور 1395

نیاز دلم...

آغشته به تو میشود ; روحم, نفسم, بند بند وجودم ... وقتی در حصار دستانت, بوسه بارانی میشوم نیاز دلم ! این روزها قلبم میتپد , برای یک بوسه جانانه تو ...  برای حلقه دستانت , دور گردنم ... برای همه ی تو , که عجیب وابسته اش شده ام . میدانی مهربان؟ ! تو یک دانه ای , یک دانه برای من ... تنها برای من ! میپرستمت دردانه   ...
10 شهريور 1395