امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

شیطون کوچولو

تعطیلات عید فطر 95

سلام عزیزز دلم یه کم دیرشد که مطلب مربوط به عید فطر رو برات بنویسم . تعطیلات عید فطر به سمت شمال رفتیم که جاده ها فوق العاده شلوغ بود و کلی تو ترافیک بودیم ناهارمون و تو مسیر خوریم که نرسیده به تونل کندوان جاده از ترافیک قفل شد و به ناچار برگشتیم .  دوستت دارم .       ...
30 تير 1395

زندگی است دیگر...

زندگی است دیگر...   همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ، همه سازهایش کوک نیست ،   باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ، حتی با ناکوک ترین ناکوکش، اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد، به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ، به این سالها که به سرعت برق گذشتند، به جوانی که میرود. میانسالی که نزدیک میشود حواست باشد به کوتاهی زندگی، به زمستانی که رفت ، بهاری که تمام شد، تابستانی که دارد تمام میشود گرم گرم، ریز ریز، آرام آرام، نم نمک ... زندگی به همین آسانی می گذر...
20 تير 1395

اندر احوالات این روزها (خرداد 95)

سلام عزیزتر از جانم علی رغم مشکلات زیادی که داشتیم خونه خریدیم و محل زندگیمونو عوض کردیم و تو منزل جیدید ساکن شدیم . تو گیر و دار روزای آخر جابه جایی مون دایی محمد آبله مرغون گرفت و ده روز اومد مرخصی وما مجبور شدیم تو رو ببریم خونه مامان راحله که تو این مدت ده روز که دایی اومده اونجا نباشی و من وبابا علی مجبور بودیم که بعد از کار بیاییم خونه و اسباب جمع کنیم بعدشم بیاییم پیش تو که خونه مامان راحله بودی خلاصه اسباب کشی مون مصادف شد با ماه رمضون و سرما خوردگی شما و یه پامون خونه خودمون برای جمع اسباب و کارای این شکلی یه پامونم خونه مامانی پیش شما به هر حال با هر سختی که بود تموم شد وبه قول خودت اومدیم خونه جدید. خیلی ذوق کردی از این که ت...
1 تير 1395

30 ماهگیت مبارک

لذتی برتر از این نيست كه جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم درشادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی ... وصف ناپذیر است که زماني به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبي! امیرحسینم 30 ماهگیت مبارک عزیزم . ...
12 خرداد 1395

اندر احوالات این روزها (اردیبهشت 95)

سلام عزیز ترینم که تو این دنیا هیچ چیزی به اندازه خوشحالی تو من و بابا رو شاد نمیکنه . این روزا دیگه همه چی و کاملا درک میکنی ومتوجه میشی کامل صحبت میکنی وبرای همه چی دنبال چرااا بودنش هستی . چلا بابا علی رفت ؟ چلا نی نی گرله کرد؟ چلا اینا رو ایندولی کردی؟  و..... جدیدا وقتی بیداری و من دارم میرم سر کار دنبالم گریه میکنی ومیگی نلو سر کار (این موضوع من وخیلی اذیت میکنه تمومه زندگیم تا برسم محل کارم تو راه مدام ناراحتم ). امیرحسینم این روزا خیلی من وبابا علی درگیریم یه جابه جایی داریم که اگه خدا بخواد میخوایم خونه مونو عوض کنیم ویه جای جدید بریم خیلی روزای سختیه اما این نیز بگذرد... امروز که دارم این پست وبرات مینویسم م...
26 ارديبهشت 1395

مادری ام را دوست دارم

دلم ضعف می رود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را احساس می کنی که آنقدر بی پناه است که آغوش تو آرامش می کند آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش می کند آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش می دهد مادری را دوست دارم چون به بودنم معنا می بخشد چون ارزشم را به رخم می کشد و یادم می دهد روزی هزار بار بگویم جان کم است در برابر امانت خدایم مادری را دوست دارم هرچند که در آیینه خودم را نمی بینم   آن زن خسته و ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی می شناسم که دستهای فرشته ای به دور گردن ش گره می خورد که با خنده از من می خواهد که عکسی دو نفره بگیریم و...
23 فروردين 1395

سیزده بدر

سلام نفسم امسال سیزده بدر بر خلاف سال های گذشته بارونی و سرد بود و بعد از یه کم دور زدن تو کوهسار تو اون هوای بارونی اومدیم خونه و بساط جوجه رو به راه کردیم . اینم عکست با بابا سعید ...
23 فروردين 1395

در پس ایام تعطیل نوروز

سلام نفسم  تعطیلاتم تموم شد ومامانی دوباره ازت دور شد اومد سر کار ولی تو این روزا که پیشت بودم خیلی  از لحظه لحظه ی با تو بودن لذت بردم و بهم خوش گذشت حسابی شیرین زبون وکنجکاو شدی در مورد همه چی سوال میپرسی تو این روزا بوسیدن یاد گرفتی (بلد نبودی ) ویاد گرفتی که اسمت خودت رو هم درست تلفظ کنی اینارو مامانی (مامان راحله ) بهت یاد داد.       ...
15 فروردين 1395