امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

شیطون کوچولو

خرید ماشین

سلام قند عسلم پنج شنبه که برای خرید به تیراژه رفته بودیم طبق معمول از این ماشینایی که برای کوچولوهاست گرفتیم که هم تو بازی کنی هم ما راحت تر خرید کنیم وقتی که کارمون تموم شد و میخواستیم بریم که شروع کردی به گریه کردن ماسینم ماسینم ، امی شونی ماسین میخواد  توی ماشین کلی گریه کردی که ماسین میخوام خلاصه نتیجه کار رفتیم بوستان و این ماشین و برات خریدیم . عکس ماشینت وبعدا برات میذارم عشقم 
10 بهمن 1394

اندر احوالات این روزها

سلام عزیزکم  ، از مریضی های پی در پی تو بگم که دیگه امان مونو بریده واز دکتر رفتن خستمون کرده ومدام در حال سرفه کردنی ، خوب میشی وبعد از دو روز دیگه دوباره روز از نو وروزی از نو  ودکتر میگه به خاطر هوای آلوده وسرده که تند تند مریض میشی وگفته که اصلا از خونه بیرون نیایی  ولی چه کنم که هر روز برای رفتن به سر کار و بردنت به خونه مامانی باید بیرون بیارمت . از خستگی های زیادم بگم که هر روز با عجله از شرکت برای رسیدن به خونه وآشپزی ورسیدگی به کارهایی که مربوط به تو نفسم میشه وایضا بابایی بیرون میام البته بابایی هم تا دیر وقت سرکاره وبرای زندگیمون تلاش می کنه .از شیرین زبونیات بگم نفسم که دیگه کاملا صحبت میکنی وهمه چی ومتوجه میشی وا...
29 دی 1394

اوشولاتم کجاس؟

سلام عزیزترینتم  ، عشق مامان چند شب پیش که خیلی ناز خوابیده بودی نیمه های شب بود که یه دفعه از خواب بیدار شدی و گفتی : مامان زلا  اوشولاتم کجا گذاشتی ، اوشولاتم کجاس منم گفتم مامان شکلاتت و دادم به مامان زهرا(مامان خودم ) برات نگه داره فردا که رفتی اونجا بهت میده تو هم گفتی نه میخوام میخوام اوشولات میخوام  بخورم الان خلاصه مجبور شدم نصفه شبی برم و برات شکلات بیارم تو خواب وبیداری شکلات و خوردی و دوباره خوابیدی قربونت برم که خواب شکلات دیده بودی خیلی بامزه بود حیفم اومد که برات ننویسم نفسم دوستت دارم یه دنیا ...
5 دی 1394

جشن تولد 2 سالگی -تم باب اسفنجی

عزیزم تولدت با دو هفته تاخیر برگزار شد . دلیل تاخیرش این بود که میخواستیم ماه صفر تموم بشه . روز پنج شنبه تولدت تو خونه مامانی برگزار شد که خیلی عالی بود وکلی بهمون خوش گذشت .  لطفا عکس ها رو تو ادامه مطلب ببینید  کارت دعوت مهمونا       تزئینات خونه   :               میز تنقلات : پاپ کرن ، پاستیل ، ویفر، شکلات  کلاه بچه ها ،دفتر نوشتن یادگاری    اینم گیفت تولد که تراش باب اسفنجی بود .   اینم قند عسلم قبل ...
29 آذر 1394

تولد دو سالگی امیرحسینم

دارم نزدیک میشم به لحظه تولدت نازنینم. این روزهایم پر شده از تکرار خاطرات شیرین نه ماه بارداری و رسیدن به لحظه بی نظیررررر دیدن روی ماهت.گل نازم ،پسره خوبه من ،چقد لحظه های با توبودن ناب و تکرار ناشدنی ایست.هر چه به ذهنم فشار میاورم که بتوانم لحظه و روزی را خاص در ذهنم از حضور تو گلچین کنم نمی توانم زیرا که لحظه لحظه ،ثانیه یه ثانیه داشتن تو برایم ناب ترین و خاص ترین لحظاته.عزیزه دلکم کم کم به لحظات تولده بی نظیرت نزدیک میشوم و تو یه دوساله می شوی،دوسال با تولدت من هم متولد شدم،با بزرگ شدنت من هم بزرگ شدم ،با خنده هایت خندیدم و با گریه هایت گریستم . ناراحته روزهایی هستم که می رود و یک روز از کنار تو بودن برایم کم می شو...
14 آذر 1394

دو سالگی

روز میلاد تو,معراج دستهای من است؛   وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم ... تو دو ساله شدی نفسم؟ ! چه ارام ... چه خوش ... چه باعظمت ... خدایا چقدر دوستم داری...ممنون ... امیرحسین ؛یکدونه ی من دلم برای تمام روزیهایی که با هم بودیم تنگ شد...به همین زودی ! و ارامشم برای روزهای خوب پیش رو ... امیرحسینم ... صدای نفسهایت رو میشنوم...بویت مستم کرده...هر چندثانیه یکبار نگاهت میکنم ... همین الان صدای اذان امد ... برایت دعا کردم...در روز میلادت ... چه حس و حالی دارم...باز هم چشمهایم خیس شد ....
14 آذر 1394

10 روز تا تولد نفسم

خدایا شکرت که هست تا بخندم .... شکرت که هست تا عصبانی ام کند و من قدر آرامش پس از طوفانم را بدانم ... شکرت که هست تا دلخوشی لحظه به لحظه ام باشد ... شکرت که هست تا دلیل بودنم، زندگی کردنم، به روزهای آتی امیدوار بودنم، باشد ... شکرت که هست تا شکر بگویم .... خدایا شکرت اینم عکسای اولین برف پائیزی    ...
4 آذر 1394

94/08/26

سلام عزیزتر از جونم چند وقتیه از زمانی که از شیر گرفتمت نصفه شبا تو خواب همش جیغ میزنی این موضوع خیلی منو کلافه کرده نمیدونم چی کار کنم و دلیلش چیه امروز با یه مشاور کودک صحبت کردم گفت که کاملا طبیعیه و به مرور زمان درست میشه روزای سختیه برام چون شبارو خوب نمیخوابم وصبحش باید سر کار برم وهم نگرانتم. امیدوارم زود تموم بشه .
26 آبان 1394

وجود کبریایی پروردگارم

این روزها... گاهی دستهای کوچکش را می گیرم و نگاه میکنم... به ناخن هایش، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان.  انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام. به چشم های او بوسه می زنم  . به لبانش چشم میدوزم و به دندانهای زیبایش. با او بازی می کنم و در آغوشم می فشارمش... . آرام با خود میگویم: پسرم تجلی کوچکی از وجود کبریایی پروردگارم است. ...
20 آبان 1394