امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

شیطون کوچولو

در کوله ات جایی برای خدا هست ...

1394/6/2 15:38
نویسنده : مامان زهرا
349 بازدید
اشتراک گذاری

کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد . رفت که دنبال خدا بگردد و گفت 

تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با

خنده ای رو به درخت گفت چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن .

و درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رها ورد برگردی .. 

کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی ، همین جاست ..

مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه میداند ، پاهایش در گِل است ، او هیچ گاه لذت

جست و جو  را نخواهد یافت ..

 و نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید ،

جز آن که باید ...

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت ، هزار پر خم و پیچ ، هزار سال بالا و پست .

مسافر بازگشت . رنجور و نا امید . خدا را نیافته بود ، اما غرورش را گم کرده بود ..

به ابتدای جاده رسید .جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله . بالا بلند و سبز کنار

جاده بود. زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد .

اما درخت او را میشناخت .. درخت گفت : سلام مسافر ، در کوله ات چه داری؟ 

مرا هم میهمان کن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ، شرمنده ام ، کوله ام خالی است و هیچ چیز

ندارم .

درخت گفت : چه خوب ، وقتی هیچ چیز نداری ، همه چیز داری .

اما آن روز که میرفتی ، در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینش بود ، جاده آن را از تو گرفت .

حالا در کوله ات جا برای خدا هست

و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافر از اِشراق پُر شد و

چشم هایش از حیرت  درخشید و گفت :

هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای ، این همه یافتی !

درخت گفت :

زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم . و پیمودن خود ، دشوارتر از پیمودن جاده هاست ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)