نمیدونم چرا باورش شده بود که میتونه سفینه فضایی بسازه و با دوستاش به فضا سفر کنه فکر میکرد اگه پارچه قرمز لباسش و به شکل مخروطی برش بزنه و بد چند تا فنر به هم وصل کنه بعدم یه موتور از آقای تعمیرکار محل بخره و با دکمه قرمز دسته ترمز براش درست کنه فردا با دوستاش میره فضا و کلی خوش میگذرونن برای تو مسیرشون هم پفک و چیپس با موسیر تدارک دیده بود نمیدونستم چی باید بهش بگم خیلی جدی بود تو تصمیمی که گرفته بود 😂😂 وقتی بهش گفتم که این واقعیت نداره باور نمیکرد و مصمم و بااراده میگفت که مامان من جدی جدی ام و فردا با اجازت فردا میخوام با دوستام به فضا سفر کنم چمدونم بذار لباسام و جمع کنم نیازم میشه اونجا . خلاصه با کلی کلنجار و گریه امیرحسین و کلافه گی م...