اولین سحری
سلام عزیزم
امروز27 ام ماه مبارک رمضونه امسال یه کم برام روزه گرفتن سخت بود ولی با هر سختی که بود روزایی که سر کار بودم و گرفتم و روزایی هم که خونه بودم در خدمت شما فسقلی شیرین بودم امروز وقتی بیدار شدم برای سحری که برم طبقه بالا پیش مامانی سحری بخورم دیدم کاملا بیداری گفتم چی کار کنم اگه بمونی بابایی رو بد خواب میکنی به ناچار بلندت کردم همونجور که با تعجب نگاه میکردی که چرا بلند شدیم, رفتیم بالا شما هم که حسابی گرسنت بود جلوتر از من و مامانی نشستی و شروع کردی به خوردن ومیگفتی غذا غذا غذا بوخولیم حسابی هم ذوق زده شده بودی ومیخوردی و میخندیدی الهی قربونت بشم مامانی که اینقدر گرسنت بود بعد از خوردنم شروع کردی به شیطنت و چرخیدن و... خلاصه بعد از خوردن سحری اومدیم خونمون وشما تا ساعت 6 صبح بیدار بودی تازشم منم مثل همیشه خواب موندم و... باز مثل همیشه دیر رسیدم سر کار
این روزا حسابی فضول شدی و به همه چی دست میزنی در کمد وکشوها رو که نگو امان ندارن از دست تو ; تقریبا همه کلمات ومیگی ولی هنوز نمیتونی جمله بگی خیلی هم لوس شدی وخودتو برامون لوس میکنی اینو تازه یاد گرفتی الکی گریه میکنی تا بغلت کنیم وبهت توجه کنیم یا هر چیزی و که بخواهی وبهت ندیم الکی گریه میکنی عزیزکم با این که همش تو بغلمی بازم لوس میشی تا بغلت کنم بعضی مواقع احساس میکنم دارم برات کم میذارم به خودم میگم نکنه سر کار رفتنم از لحاظ روحی بهت آسیب برسونه . نفسم منم خیلی دوست دارم پیشت بمونم و مثل مامانایی که تو خونه ان دستت وبگیرم وباهم به پارک وخرید بریم و با خوراکی های خوشمزه برگردیم خونه ولی چاره ای نیست منو ببخش مامان جون که به خاطره آینده تو وخودمون مجبورم کار کنم ولی این و بدون که مامان خیلی دوستت داره وعاشقته