امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

شیطون کوچولو

روزشماری تا سومین زاد روزت ...

1395/8/27 12:28
نویسنده : مامان زهرا
173 بازدید
اشتراک گذاری

فروغ نیستم

اعتصامی بودن را هم بلد نیستم...

پاییز دل انگیز ازراه رسید

روزهای پاییزی...

لبخند های زیباتر...

نگاه های علشقانه تر...

گل از گلم میشکفد

به فصل تولد تو...

این فصل دل انگیز...

امیرحسینم پسر پاییزی ام میدانی

او پاییز است رو راست وبخشنده! ساده دل ، فکر میکند اگر تمام داشته هایش را به پای آدم ها بریزد ، روزی ...  جایی...       لحظه ای ...از خوبی هایش یاد میکنند!

خبر ندارد آدم ها رو راست بودن وبخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند...

این همه باران به آدم ها می بخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند...

عادت آدم ها همین است ، این آدم ها سالهاست به هموای بارانی می گویند....خراب ... اما ما دوستت داریم پاییز... 

سلام پسر نازنینم گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم و نمی توانم بگویم.. شاید مجالی نباشد که برایت بگویم ...نمی دانم که اصلا این دلنوشته روزی چشمهای زیبای تورا زیارت خواهد کرد یا نه.. نمیدانم آن روز ها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در می یابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها با صدای نفس تو روز را از سر می گیرم

زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فراگرفت شوقی همراه با ترس ... عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هرچه سریعتر مهیا میشد .... خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ترا میبینم ....زمانیکه برای اولین بار نگاهت را به روی من باز کردی ....آخ که چه دنیایی داشت چقدر آشنا و دوست داشتنی بود ..یادم نمی آید که کسی اینگونه مرا نگاه کرده باشدو اینقدر عمیق با نگاهش با من سخن گفته باشد ..سخنی به درازای یک عمر..... هیچوقت یادم نمی رود بار اولی که تورا در آغوش کشیدم وگرمای نفسهایت صورتم نواخت ....اخ که چه پرشکوه بود آن لحظه که باسیاهی چشمانت وبا صدای نفسهایت عشق ودلدادگی را برایم هجی کردی و من فهمیدم که دنیایم با تو چه زیبا شده است..

رفته رفته تو در کنارم پاگرفتی و برخلاف آنچه گفته میشد که تو به من محتاج هستی، من به تو محتاج شدم و بر تو مشتاق و تو شدی همه نیازم ...همه تلاشم و همه انگیزه ام برای تغییر ..برای تحمل هر سختی و برای تلاشی جاوید تا بتوانم در روز موعود در مقابلت سرافراز باشم و بگویم هر آنچه در توان داشتم برایت نهادم و این تو این هم زندگی

نازنینم نمیدانی چه روزهایی را با شوق دیدار چشمان تو سرکردم همانطور که قبل از آمدن تو رویایش را در سر پرورانده بودم و چه شبهایی را به شوق باز شدن دوباره چشمان تو به دنیا روز میکنم ..

میبینی ؟من هرروز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم ..آخر هیچکس اینطور عاشقانه به من نگاه نمیکند که تو مرا میبینی نمیدانی چقدر لذت بخش بود وقتی که بار اول خندیدی وقتی که بار اول به سمتم آمدی فکرنمیکردم که آغازهمه روزم باشی

 

دوست دارم هرسال آمدنت را به جشنی جاودانه بنشینم  تا شاید دلیلی باشد تا قدر آمدنت و بودنت را بیشتر بدانم ... نازنینم میخواهم با همه وجود بگویم دوستت دارم همانگونه که تو به سادگی و پرمعنایی با لفظ خودت بارها به من این جمله را گفته ای وهر بارش برایم تازگی خاصی دارد ..میخواهم بدانی تو بیشترین بهانه برای زنده بودن من و پدرت هستی ..

دلبندم درست است که گاهی نمیدانم با بودنت چه کنم اما میدانم با نبودنت نمی توانم سر کنم...امسال هم سالروز تولدت را به جشن مینشینم و آرزو میکنم آنقدر زنده بمانم تا به بار نشستن تو میوه شیرینم را با چشمان خود ببینم.

تا تولدنفسم چیزی نمونده ... روزها را می شمارم ...

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)