امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

شیطون کوچولو

سیب زمینی

سلام مهربونم امیرحسین مامان، دیشب برات سیب زمینی تو ماکروفر گذاشتم تا تنوری بشه آخه خیلی دوست داری با روغن زیتون و سس  بخوری بعد از این که سیب زمینی ها پخت از مایکروفر درشون آوردم تا پوست بکنم  که تو گفتی وااای مامان زلا سیب زمینی میگه خیلی داغ شدم من سوختم داره گریه میکنه  گناه داره گرمش شده قربونت برم ...
6 آبان 1395

فشم

سلام عزیزدلم سه شنبه عید غدیر با بابا سعیدینا رفتیم فشم قربونت برم اینجا داشتنی مثلا کباب باد میزدی   ...
5 مهر 1395

اگه مامان نداسته باسم چی کار کنم ؟

سلام امیرحسینم عزیز دله مامان تو هر روز بزرگتر میشی ومن از رشد وپیشرفتت لذت میبرم .  روزها با تکرار از پی هم میگذرن وپسر کوچولوی شیطون وعاقل ما با حرفا و رفتاراش مارو متعجبب میکنه . دیشب وقتی که رفتی تو تختت بخوابی رو تو کشیدم و بهت شب بخیر گفتم  از اتاق رفتم بیرون دوباره که برگشتم ببوسمت دیدم تو فکری بعد گفتی مامان زرا ، من اگه مامان نداسته باسم چی کار کنم  گفتم عزیزم ما همیشه پیشت می مونم بعد گفتی ، من اگه بابا علی نداسته باسم چی کار کنم  گفتم عزیزم ما همیشه پیشت می مونیم  نمیدونم چراا این فکرو کرده بودی قربونه اون دل مهربونت برم ولی از خدا میخوام تا زمانی که کاملا مستقل نشدی ما رو از تو دور نکنه . ...
24 شهريور 1395

نیاز دلم...

آغشته به تو میشود ; روحم, نفسم, بند بند وجودم ... وقتی در حصار دستانت, بوسه بارانی میشوم نیاز دلم ! این روزها قلبم میتپد , برای یک بوسه جانانه تو ...  برای حلقه دستانت , دور گردنم ... برای همه ی تو , که عجیب وابسته اش شده ام . میدانی مهربان؟ ! تو یک دانه ای , یک دانه برای من ... تنها برای من ! میپرستمت دردانه   ...
10 شهريور 1395

عکس های جا مانده

سلام عزیزترینم یه سری عکس هست که یادم رفته بود برات بزار برای مرداد ماه هستش که مامان فاطمه رفت مسافرت و تو برای تقریبا یک هفته پیش مامان راحله موندی  . اینجا با بابا سعید و مامان راحله رفتی پارک ملت      این عکس ها  رو هم یه دوست عزیزی برات درست کرده که ازشون ممنونم                ...
1 شهريور 1395

سفر به روستای لاسم

امیرحسینم سلام . پنج شنبه به دعوت یکی از همکارای مامان به روستای لاسم بعد از شهرستان پلور رفتیم . خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما شیطون بلای مامان که اصلا از حیاط دل نکندی .   اینم آرشیدا دختر خاله پروین (همکار مامان )   ...
16 مرداد 1395

تعطیلات عید فطر 95

سلام عزیزز دلم یه کم دیرشد که مطلب مربوط به عید فطر رو برات بنویسم . تعطیلات عید فطر به سمت شمال رفتیم که جاده ها فوق العاده شلوغ بود و کلی تو ترافیک بودیم ناهارمون و تو مسیر خوریم که نرسیده به تونل کندوان جاده از ترافیک قفل شد و به ناچار برگشتیم .  دوستت دارم .       ...
30 تير 1395

زندگی است دیگر...

زندگی است دیگر...   همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ، همه سازهایش کوک نیست ،   باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ، حتی با ناکوک ترین ناکوکش، اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد، به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ، به این سالها که به سرعت برق گذشتند، به جوانی که میرود. میانسالی که نزدیک میشود حواست باشد به کوتاهی زندگی، به زمستانی که رفت ، بهاری که تمام شد، تابستانی که دارد تمام میشود گرم گرم، ریز ریز، آرام آرام، نم نمک ... زندگی به همین آسانی می گذر...
20 تير 1395

اندر احوالات این روزها (خرداد 95)

سلام عزیزتر از جانم علی رغم مشکلات زیادی که داشتیم خونه خریدیم و محل زندگیمونو عوض کردیم و تو منزل جیدید ساکن شدیم . تو گیر و دار روزای آخر جابه جایی مون دایی محمد آبله مرغون گرفت و ده روز اومد مرخصی وما مجبور شدیم تو رو ببریم خونه مامان راحله که تو این مدت ده روز که دایی اومده اونجا نباشی و من وبابا علی مجبور بودیم که بعد از کار بیاییم خونه و اسباب جمع کنیم بعدشم بیاییم پیش تو که خونه مامان راحله بودی خلاصه اسباب کشی مون مصادف شد با ماه رمضون و سرما خوردگی شما و یه پامون خونه خودمون برای جمع اسباب و کارای این شکلی یه پامونم خونه مامانی پیش شما به هر حال با هر سختی که بود تموم شد وبه قول خودت اومدیم خونه جدید. خیلی ذوق کردی از این که ت...
1 تير 1395