امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

شیطون کوچولو

30 ماهگیت مبارک

لذتی برتر از این نيست كه جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم درشادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی ... وصف ناپذیر است که زماني به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبي! امیرحسینم 30 ماهگیت مبارک عزیزم . ...
12 خرداد 1395

اندر احوالات این روزها (اردیبهشت 95)

سلام عزیز ترینم که تو این دنیا هیچ چیزی به اندازه خوشحالی تو من و بابا رو شاد نمیکنه . این روزا دیگه همه چی و کاملا درک میکنی ومتوجه میشی کامل صحبت میکنی وبرای همه چی دنبال چرااا بودنش هستی . چلا بابا علی رفت ؟ چلا نی نی گرله کرد؟ چلا اینا رو ایندولی کردی؟  و..... جدیدا وقتی بیداری و من دارم میرم سر کار دنبالم گریه میکنی ومیگی نلو سر کار (این موضوع من وخیلی اذیت میکنه تمومه زندگیم تا برسم محل کارم تو راه مدام ناراحتم ). امیرحسینم این روزا خیلی من وبابا علی درگیریم یه جابه جایی داریم که اگه خدا بخواد میخوایم خونه مونو عوض کنیم ویه جای جدید بریم خیلی روزای سختیه اما این نیز بگذرد... امروز که دارم این پست وبرات مینویسم م...
26 ارديبهشت 1395

مادری ام را دوست دارم

دلم ضعف می رود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را احساس می کنی که آنقدر بی پناه است که آغوش تو آرامش می کند آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش می کند آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش می دهد مادری را دوست دارم چون به بودنم معنا می بخشد چون ارزشم را به رخم می کشد و یادم می دهد روزی هزار بار بگویم جان کم است در برابر امانت خدایم مادری را دوست دارم هرچند که در آیینه خودم را نمی بینم   آن زن خسته و ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی می شناسم که دستهای فرشته ای به دور گردن ش گره می خورد که با خنده از من می خواهد که عکسی دو نفره بگیریم و...
23 فروردين 1395

سیزده بدر

سلام نفسم امسال سیزده بدر بر خلاف سال های گذشته بارونی و سرد بود و بعد از یه کم دور زدن تو کوهسار تو اون هوای بارونی اومدیم خونه و بساط جوجه رو به راه کردیم . اینم عکست با بابا سعید ...
23 فروردين 1395

در پس ایام تعطیل نوروز

سلام نفسم  تعطیلاتم تموم شد ومامانی دوباره ازت دور شد اومد سر کار ولی تو این روزا که پیشت بودم خیلی  از لحظه لحظه ی با تو بودن لذت بردم و بهم خوش گذشت حسابی شیرین زبون وکنجکاو شدی در مورد همه چی سوال میپرسی تو این روزا بوسیدن یاد گرفتی (بلد نبودی ) ویاد گرفتی که اسمت خودت رو هم درست تلفظ کنی اینارو مامانی (مامان راحله ) بهت یاد داد.       ...
15 فروردين 1395

94/12/26 اسفند

امیرحسینم  بازهم طبیعت نو می شود و رنگ عوض میکند تغییر میکند تا بفهمیم زندگی یعنی همین تغییرات یعنی همین عوض شدن ها.....درس بزرگی باید از طبیعت گرفت ... درس ساده و یکرنگی بودن شما هم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و عوض می شوی مانند طبیعت رنگ عوض می کنی  دیروزت شبیه امروزت نیست ..این بعنی بزرگ شدن تو ...یعنی رشد کردن تو   خوشحالم در کنارت یک سال هم سپری شد یک سال با تمام سختی ها و شادی ها  خدا راشکر میکنم بابت این همه زیبایی  بابت مادر شدنم ..بابت اینکه دسته گلی مثل تو را دارم  بابان اینکه لیاقت بزرگ کردن تو را داشتیم خدا ممنونم   ...
26 اسفند 1394

مهربونم

سلام نفسم ، این روزا خیلی وقت نمی کنم به وبلاگت سر بزنم من وببخش اسفنده وتو محل کارم سرم خیلی شلوغه . خونه رو که دیگه نگو کلی کار تلنبار شده روی هم دارم که نمیدونم کی باید انجامش بدم . چند روز پیش بابا علی تصادف سنگینی داشت که خدا رو شکر به خودش آسیبی نرسید ولی ماشین... خلاصه الان بدون وسیله هم هستیم فعلا تا ببینیم کی ماشینمون تعمیر میشه . دیروز یه کمی روغن روی دستم پریده بود دستم کمی قرمز شده بود وسوخته بود بهت گفتم امیرحسین ببین دست مامانی اوف شده درد میکنه ، گفتی آخی چی شده الهی بمیلم بده بوس کنم بعد دستم و بوسیدی وکفتی خوب میشه   قربونه مهربونیت برم پسرم نفسم  ...
8 اسفند 1394

روز ولنتاین

قند عسلم از همون لحظه ی شکل گرفتنت، احساس می کردم با ورود تو به زندگیم خیلی چیزا عوض می شه. احساسم نسبت به تو و عشقی که تا اون روز مثل اون رو تجربه نکرده بودم، با شنیدن اولین صدای قلبت شدت گرفت. این عشق و علاقه بیشتر شد وقتی در رحمم بازیگوشی می کردی و به خصوص اون روزی که برای اولین بار وجود نازنینت رو لمس کردم. لمس وجودت برای اولین بار و بعد از اون شیر خوردنت همه و همه عشق و علاقه ام رو به تو زیاد و زیادتر کرد. اولین باری رو که بلند خندیدی هیچ وقت، هیچ وقت فراموش نمی کنم ، هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر عاشقت شدم. عشقی وصف ناشدنی، هر بار که تو رو غرق بوسه می کنم و در آغوش می گیرم انگ...
26 بهمن 1394