امیرحسین نفس ما امیرحسین نفس ما ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا علی بابا علی ، تا این لحظه: 41 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

شیطون کوچولو

احساس

با خنده هایش شاد میشوم و با اشکهایش می گریم تحمل دردش را ندارم شیطنتهایش  را  دوست دارم و به حرفهای بی وسروته اش با جان و دل گوش می دهم  سوالات عجیب و غریبش را صبورانه و بارها و بارها جواب می دهم از تماشای بازی اش چنان لذت می برم که  گاهی ساعتها محو تماشای بالا و پایین پریدنش   میشوم و متوجه گذر زمان نمیشوم با ذوق و شوقش  به ذوق می آیم  و اگر چشمانش را ناراحت ببینم دنیا روی  سرم خراب میشود دو ست دارم خودم را آنقدر کوچک کنم که او حس کند با همسن خودش بازی میکند تا بیشتر  لذت ببرد همیشه بهترینها را برای او میخواهم و تا اوسیر نشود غذا از گلویم پایین نمی رود تا نخوابد خوابم نمی برد تا بهتری...
13 مرداد 1394

فرهنگ لغت شیطونک 19 ماهه

سلام = سلا                                                        خرس=خس خوبی=خوب هست                                               بستنی=بس ت ت کفش=کپش                                                        آبمیوه = آبلو سایه = ساله &nbs...
7 مرداد 1394

تولد بابایی

تومرامیفهمی من تو را میخوانم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم  و تو هم میدانی تا ابد در دل من میمانی...   همسر عزیزم علی جان تولدت مبارک دوستت دارم زیاد. ... ...
31 تير 1394

تعطیلات عید فطر

سلام عزیز دلم شنبه ویکشنبه عید فطر بود که من از پنج شنبه پیشت بودم. این روزا بابایی دنبال ماشین می گرده ومیخواد ماشین بخره به همین خاطر ما پنج شنبه رفتیم خونه مامانی وبابا سعید(بابا سی) که با هم برن دنبال ماشین ،جمعه شب هم راه افتادیم به سمت جاده چالوس شنبه هم برای نهار کنار یه رودخونه خوشگل نشستیم شما هم حسابی شیطنت کردی وسنگ پیدا میکردی وبه سمت رودخونه پرتاب میکردی هوا هم عالی بود کاملا خنک بود ولذت بردیم .بعد نهار هم برگشتیم. اینم عکساش نفسم دنبال سنگ میگشتی  بعدشم سنگت رو بررسی میکردی وپرتاب میکردی به سمت رودخونه  ...
31 تير 1394

اولین سحری

سلام عزیزم  امروز27 ام ماه مبارک رمضونه امسال یه کم برام روزه گرفتن سخت بود ولی با هر سختی که بود روزایی که سر کار بودم و گرفتم و روزایی هم که خونه بودم در خدمت شما فسقلی شیرین بودم امروز وقتی بیدار شدم برای سحری که برم طبقه بالا پیش مامانی سحری بخورم دیدم کاملا بیداری گفتم چی کار کنم اگه بمونی بابایی رو بد خواب میکنی به ناچار بلندت کردم همونجور که با تعجب نگاه میکردی که چرا بلند شدیم, رفتیم بالا شما هم که حسابی گرسنت بود جلوتر از من و مامانی نشستی و شروع کردی به خوردن ومیگفتی غذا غذا غذا بوخولیم حسابی هم ذوق زده شده بودی ومیخوردی و میخندیدی الهی قربونت بشم مامانی که اینقدر گرسنت بود بعد از خوردنم شروع کردی به شیطنت و چرخیدن و....
23 تير 1394

روزهای قشنگ زندگی

سسسسسسسسلام عزیزکم چه روزهای قشنگیست این روزها!!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی چه تند میگذرد!!! آدم فکر می کند سوار بر شانه های باد است، لذت نسیمی که گیسوانم را با خود می برد وصف نشدنی ست، این روزها "بابا" سختتر از هر لحظه ای کار میکند! نه... میدود!! به عشق "من و تو" به عشق "زندگی" گاهی روزی هزار بار دلم برایش تنگ می شود.. گاهی انگار ماهها ست که ندیدمش.. عاشقتر از همیشه ثبت میکند "ثانیه ها, با تو بودن و نبودنهایش را"        ...
20 تير 1394